ساکن ساختمان بی 221 خیابان بیکر، موجودی عجیب و غریب با قدرت شهودی بسیار بالا. نابغه ای که با نگاهی می توانست زیر و بم شخصیت طرف مقابل را روی داریه بریزد، مردی آرام و کم حرف که قدرت کلامش را فقط در لحظاتی خاص برای شنونده رو می کرد.

شرلوک هلمز مخلوق ذهن آرتور کانن دویل که قدرت عجیبش در مشاهده جزییات و استنتاج منطقی او را به یکی از مشهورترین مخلوقات داستانی تبدیل کرده است. مردی که تا امروز درباره قدرت ذهن و تفکر او مقالات و کتاب های زیادی نوشته اند.

شرلوک و قدرت ذهن او آنقدر عجیب است که خیلی ها امروز به اینکه شخصیت داستانی دویل اصلا وجود خارجی داشته باشد، شک کرده اند. اصلا باور اینکه چنین موجودی با این قدرت درک روی زمین بوده باشد، سخت است.



البته خیلی ها می گویند سر آرتور کانن دویل برای خلق شرلوک هلمز از یک کارآگاه واقعی الهام گرفته است؛ مردی که انگلستان دوران ویکتوریا را با مهارت عجیب خود در حل کردن پرونده های دشوار شگفتزده کرد.

کار او مبتنی بر منطق و آگاهی از اصول پزشکی قانونی بود و البته مهارتی هم در تغییر چهره داشت و البته اطلاعات بسیاری درباره جرم و جنایت داشت. کارآگاهی به اسم جروم کامینادا که بیشترین دوران کاری خودش را در اداره پلیس شهر منچستر سپری کرد اما پس از مدتی مثل شرلوک هلمز به عنوان «کارآگاه مشاور» مشغول شد.

این وسط عده ای هم معتقدند برای باورپذیر کردن حرف های دویل لازم نیست اصلا دنبال شرلوک هلمز واقعی بود. آنها معتقدند که شرلوک یک استثنا نبوده بلکه همه آدم ها قدرتی مانند او دارند؛ فقط او بلد بود از مغزش استفاده کند و دیگران نه!

ماریا کونیکووا، نویسنده و روانشناس مشهور دانشگاه کلمبیا که سال پیش کتابی پرتیراژ با عنوان «آقای ذهن: چطور مانند شرلوک هلمز فکر کنیم؟» نوشت، به تازگی در مجله تایم مقاله ای در این باره منتشر کرده و درباره راه های شرلوک هلمز شدن حرف زده. بد نیست با هم به راه های شرلوکی نگاهی بیندازیم.

سر تا پای تان گوش باشد

«وقتی هلمز مشغول گوش دادن به حرف های کسی است، هیچ وقت مشغول ور رفتن با گوشی آیفونش نیست.» کونیکوا معتقد است هلمز وقتی می خواهد به حرف های کسی گوش بدهد، نه به اطراف نگاه می کند و نه با گوشی موبایلش سروکله می زند و با سروکله و چشم و ابرویش بازی می کند. او فقط گوش می دهد. انگار که هیچ صدای دیگری در این دنیا نمی شنود.

«او حتی برای گوش دادن به دیگران هم روش خاص خودش را دارد. چشم هایی بسته و انگشت هایی که به یکدیگر فشرده می شوند. او نمی گذارد هیچ موضوع دیگری حواسش را از تک تک جمله هایی که می شنود دور کند. او عمدا حرکت خاصی برای تمرکز دارد تا به بدنش این پیام را بدهد که باید در این موقعیت خاص از همه دنیا جدا شود و فقط یک گوش باشد و یک حواس. به این می گویند یک مشاهده گر واقعی. کسی که حواسش به هیچی نیست و فقط به هدفی که دارد فکر می کند. سخت است اما با کمی تمرین کردن ممکن می شود.»

به عقیده این محقق، شنیدن فقط گوش دادن به عبارت هایی که از زبان دیگران خارج می شود نیست. ما از اول معنای شنیدن را اشتباه فهمیده ایم. ما باید از بچگی یاد می گرفتیم گوش دادن یعنی دل دادن که همه احساس فرد گوینده آنور که بشود همه احساس او را هم از تک تک کلمه هایش بیرون کشید. این معنای واقعی گوش دادن است وگرنه باقی هر چه باشد کار اعصاب داخل گوش است و لانه و حلزونی و این حرف ها!



به جزییات برسید

وقتی که هلمز برای اولین بار دکتر واتسون را می بیند چشم در چشم او ادعای بزرگی می کند. بدون مقدمه و بی آنکه ذره ای درباره اش شک داشته باشد. «شما در افغانستان بودید…» واتسون جواب داد: «شما چطور این مساله را می دانید؟» و هلمز با همان طمانینه همیشگی گفت: «من می دانستم که شما از افغانستان می آیید.»

واین بعد شروع می کند به کنار هم چیدن یافته هایش برای دکتر واتسون «یک مردم محترم از قشر پزشکان که بیشتر ظاهر مردان نظامی را دارد. خب این یعنی او حتما پزشک ارتش است. صورتش سوخته است، چشمان فرورفته اش هم داد می زند یا مدتی طولانی مریض بوده یا توی شرایط سختی قرار داشته. بازوی چپش مجروح شده و زیر فشار هم قرار گرفته. به طور حتم افغانستان!»

کونیکوا معتقد است که همین استنباط های ساده شرلوک عمیق ترین سطح مشاهده یک آدم می تواند باشد. «شرلوک فقط از روی نشان های بیماری، خستگی و جراحت توانست بفهمد دوست تازه واردشان چه روزهایی را در آن سر دنیا گذرانده. استنباط مناسبق آدم ها از روی ظاهر، کاری سخت اما شدنی است. فقط کافی است برای مدتی در اشیای دور و برتان دقت کنید و با کنار هم قرارت دادن جزییات ظاهری شان به باطن شان برسید. فقط یادتان باشد قضاوت را وارد نکنید. قضاوت کردن درباره آدم ها و دقت به جزییاتی که واقعا جلوی چشم هستند اما دیگران از آن غافلند با هم خیلی فرق دارند. سعی کنید بیننده خوبی باشید. فقط همین. نه یک قاضی خوب!»

این بدن فرصت می خواهد

شرلوک عادت عجیبی داشت. اینکه وقتی گرفتار مسئله پیچیده ای می شد که بیشتر از باقی ماجراها به دقت نیاز داشت یا سراغ ویولونش می رفت یا شروع به کشیدن پیپ می کرد. این ماجرای پیپ کشیدن های شرلوک در زمان های گرفتار آنقدر باب شده که این روزها در دنیا اصطلاحی به نام «مسئله سه پیپ» وارده شده. یعنی وقتی ماجرایی زیادی پیچیده می شود، می گویند مسئله سه پیپ شده، یعنی به این سادگی ها حل نمی شود!

اما ماجرای پیپ کشیدن های شرلوک چیست؟ در داستان انجمن موسرخ ها بود که شرلوک هلمز برای حل معمایش به واتسون می گوید این فقط مسئله ای نیست که به چاق کردن سه پیپ نیاز دارد و از او می خواهد 50 دقیقه با او صحبتی نکند.

در سریال جدیدتر هم در قسمت اول شرلوک به جای سه پیپ، از سه برچسب نیکوتین استفاده می کند یا گاهی ویولون می زند. کونیکوا معتقد است پیپ کشیدن یا ویولون زدن فقط به شرلوک کمی فرصت می داد. «ویولن زدن یا سیگار کشیدن همه اینها بهانه است. شرلوک فقط توی این فاصله خودش را از دنیا می کند تا به دنیای تازه ای برسد. او فکرهایش جدا می شد بلکه فکر تازه ای به ذهنش بیاید. همه ا در روزمرگی ها به این فرصت ها احتیاج داریم. حالا نیازی نیست همه یک شبه سیگاری شوند یا پیپ سه آتشه بکشند. پیاده روی خودش از بهترین راه ها برای فرصت دادن به مغز است. پس بد نیست هر از گاهی به خودتان از این فرصت ها بدهید. آن وقت جای خالی توی مغزتان بیشتر می شود!»

زبان هم داشته باشید

کونیکوا روی این مسئله تاکید زیادی دارد. او در بخش زیادی از مقالاتی که درباره شرلوکیسم نوشته به این مسئله پرداخته. اینکه «همه حواس را برای ارتباط با دنیا به کار بگیریم.»

ما هر روز با رویدادها و اشیای زیادی در ارتباط هستیم که بر ذهن مان موثرند و در تصمیم گیری مان دخالت دارند اما بیشتر وقت ها کوچکترین توجهی به آنها نشان نمی دهیم. ما فقط فکر می کنیم دیدن روی تصمیم ما تاثیر دارد، در حالی که حتی بوییدن هم گاهی ممکن است نظرتان را تغییر بدهد.



چشم بیشتر ما همان دقت چشمان هلمز را دارد. سایر حواس مان هم همینطور اما بیشتر وقت ها قدرشان را نمی دانیم. ما از جهان بریده ایم؛ آن هم با هدفون و عینک آفتابی و چشمان خیره ای که فقط به اشیایی خاص توجه دارند، در حالی که حس های دیگری هم در کارند. فرق شرلوک با ما و واتسون در قدرت بینایی نبود، در حواسی بود که او به کار می گرفت و ما نمی گیریم.»

کونیکوا زمانی یادداشتی درباره پتانسیل بوییدن روی تصمیم گیری های مغز نوشته بود که در دنیا سروصدای زیادی راه انداخت. او درباره حواس دیگ رهم نظریه های خاص خودش را دارد. «تک تک حواسی که ما به آنها عادت کرده ایم، قدرتی برابر بینایی و صد البته بیشتر از آن دارند. فقط ما به آنها توجهی نداریم. انگار که آدمیزاد فقط حس بینایی دارد و بس!»

به دردنخورها را بیرون بفرستید

شرلوک هلمز در داستان مطالعه اسکارلت حرف های خوبی می زند: «من مغز انسان را شبیه به یک اتاق کوچک و خالی زیر شیروانی می دانم که باید با لوازمی که ما انتخاب می کنیم پر شود. آدم نادان این اتاق را از الوارهای مختلف پر می کند و بنابراین دانشی که به کار او می آید بسیار شلوغ و در هم و بر همخ است یا از چیزهایی به دردنخور پر شده است. آدم عاقل بسیار با دقت از این اتاق استفاده می کند.

این شخص مثل یک کارگر عمل نمی کند و هیچ چیزی ندارد ولی ابزارآلات او بسیار کارآمد هستند و با نظم خاصی مرتب شده اند. اشتباه است که بگوییم دیوارهای این اتاق کوچک خاصیت ارتجاعی دارند و به هر اندازه ای که بخواهیم بزرگ می شوند. این اتاق بزرگتر نمی شود و زمانی می رسد که با اضافه شدن دانش جدید آگاهی های گذشته فراموش می شوند. اهمیت مسئله در همین است که نباید این اتفاق بیفتد.»

می بینید فرق ما با شرلوک فقط در این است که ما مغز خودمان را با دانش های به دردنخور پر می کنیم. وقتی هم که مغزمان پر شد، دیگر نه جایی برای درست کردن حافظه داریم و نه قدرتی برای تصمیم گیری. برای همین است که شرلوک می تواند در ثانیه ای تصمیم بگیرد اما ما باید برایش ساعت ها فکر کنیم. کانیکوا می گوید: «در زمان تصمیم گیری باید ذهن خود را از چیزهایی که حواس ما را پرت می کنند، دور کنیم.»

این چزها جزییاتی هستند که برای تصمیم گیری مهم نیستند. جزییات بی ربطی که توی ذهنمان داریم کار تصمیم گیری را سخت می کنند، پس سعی کنید همیشه حداقل اتاق زیرشیروانی مغزتان را خالی نگه دارید. گاهی شاید برای یک تصمیم گیری لحظه ای لازم باشد در آن پنهان شوید. باید جایی داشته باشید یا نه؟

دست و پا هم زبان می دانند

شرلوک زبان بدن دیگران را می فهمد. او باور داشت که مردم بیشتر از اینکه با زبان خودشان حرف بزنند با زبان دست و پاهایشان منظورشان را می رسانند. برای همین در کنار همه قابلیت های دیگرش به زبان بدن هم اعتماد داشت. مثلا اینکه او می دانست اگر موقع خندیدن کسی کنار چشم هایش چین نیفتد، یعنی دارد به زور و به ظاهر می خندد یا اگر کسی زیادی در زمان بازجویی به چشم های او زل می زد، دیگر شک نمی کرد که طرف چیزی برای پنهان کردن داشت یا مشغول دروغ بافتن بود.

بالا و پایین رفتن میزان صدای هر کسی نشاندهنده میزان هیجان اوست یا اینکه بالا انداختن ابروها گاهی می تواند نشانه ترس و اضطراب باشد.

شرلوک در همه مراحل حل معماهایش هیچ وقت از این نکته ها غافل نبود. به عقیده کونیکوا، شرلوک خیلی به زبان بدن آدم ها توجه داشت: «او لزوما منتظر این نبود تا کسی شورع به حرف زدن کند و بعد با استفاده از حرکاتش به زیر و بم شخصیت او برسد. شرلوک با یک نگاه طرف را می شناخت، برای اینکه او روی طرز ایستادن، قرار گرفتن پاها و دست ها و حتی میزان فشار لب ها روی هم توجه داشت. او در کنار حس ادراکی که به آن اعتماد زیادی داشت به زبان بدن هم اعتماد می کرد. او برای رسیدن به این مسئله تمرین های زیادی کرده بود. پس شما هم اگر می خواهید در ارتباط با آدم های موفق باشید، بهتر است قبل از اینکه زبان مادری شان را یاد بگیرید، از زبان بدنشان سر در بیاورید.

حس ششم هست، باورش کنید

در هر آدمی قدرتی به نام درک مستقیم و بی واسطه از محیط هست که بدون اینکه دلیل خاص و قانع کننده ای برای اثبات داشته باشد، به وجود می آید. شرلوک در داستان اسکارلت درباره این موضوع حرف می زند: «گاهی خیلی ساده تر این است که فقط بدانی تا اینکه بخواهی توضیح بدهی که اصلا چرا چیزی را می دانی. اگر یک روز از تو بخواهند ثابت کنی 2 به علاوه 2 می شود 4، شاید خیلی برایت سخت باشد؛ برای اینکه می دانی و مطمئن هستی جواب 4 است. دیگر نیازی به اثبات ندارد!»

به عقیده کانیکوا اشکال خیلی از ما این است که خودمان را متفکرهای سختی می بینیم که برای اثبات فکرهایشان باید هزار و یک دلیل بیاورند. «ما فکر می کنیم تا دلیلی برای افکارمان نداشته باشیم، کسی ما را نمی پذیرد. برای همین همیشه دنبال اثبات بصیرت خودمان و فکرهایمان به دیگران هستیم. اگر هم دلیلی قانع کننده نداشته باشیم، اصلا فکرمان را به زبان نمی آوریم برای اینکه از نداشتن دلیل واهمه داریم.

مسئله این است که باید یک جاهایی به این فکر کرد که خیلی از بینش های آدمیزاد دلیل خاصی ندارند. از جایی ورای طبیعت می آیند و نمی شود درباره شان توضیح داد. مهم این است که خودمان باور داشته باشیم که حس ما درست می گوید و واقعیت همانی است که احساس ما در آن لحظه فریاد می زند.»

به عقیده رفتارشناسان حس قابل اعتمادی که در بعضی آدم ها هست، مسئله خدادادی نیست. آنها فقط می توانند یک چیزهایی را بدون دلیل و سند و مدرک حدس بزنند؛ برای اینکه هم تجربه بیشتری دارند و هم اینکه از روی عادت فهمیده اند باید به حس غریب شان اعتماد کنند.»

فقط نبینید، رصد کنید

دیدن با رصد کردن فرق دارد. فرق شرلوک هلمز با آدم های معمولی هم در این است. اینکه شرلوک با چشم هایش نمی دید. او رصد می کرد. او این مصئله را در قصه «رسوایی در بوهمیا» برای واتسون خیلی خوب توضیح داده. واتسون در موقعیتی به شرلوک می گوید: «هر وقت دلایلت رو می شنوم، به قدری برایم ساده به نظر می رسند که انگار خودم هم از پس آنها برمی آمدم، ولی هر دفعه که بین صحبت هایت مکث می کنی، تا خودت ادامه ندهی، گیج می شوم. هر چند مطمئن هم هستم که چشمان تو با مال من هیچ فرقی ندارد.»

هلمز سیگاری آتش می کندو روی صندلی ولو میشود. «تو می بینی؛ ولی رصد نمی کنی. فرقش واضح است. مثلا لابد آن پله هایی که هال را به این اتاق وصل کرده رو بارها دیدی. تو آنها را رصد نکردی؛ فقط آنها را دیدی. چون من می دانم آنها 17 پله هستند اما تو که صدها بار دیدی، هنوز تعدادشان را نمی دانی!»

کونیکوا معتقد است شخصی که کانن دویل خلق کرده به خودش یاد داده بود به طور منظم و تقریبا افسانه ای دور و برش را رصد کند. برای او، دیگر توجه به چیزهای بیشماری که در اطرافش می دید بدیهی بود. هیچ وقت نبود که چیزی را رصد نکند، هیچ وقت نبود که محیط دور و برش را از نزدیک لمس نکند.



دیگران هم بیایند داخل آدم ها

از قدیم گفته اند همه چیز را همگان دانند. این مسئله از شرلوک هلمز افسانه ای هم دور نبود. شرلوک با همه اعتماد به نفسی که به کارش داشت، باز می دانست که ممکن است جزییات و نکته هایی از دید او پنهان بمانند؛ برای همین دکتر واتسون را انتخاب کرد و او را به عنوان وردست خودشاین ور و آن ور می فرستاد. او به کار گروهی ولو دو نفره باور داشت… این مسئله را اینطور توضیح می دهد: «همیشه یک آدم مورد اعتماد در کنارتان داشته باشید. از اینکه به زبان بیاورید ممکن است مسائلی را ندانید و احتیاج به کمک داشته باشید، نترسید.

اصلا همین که بخواهید به دیگران نشان بدهید سوپرمن هستید و خودتان تنهایی از پس همه کارها برمی آیید، کمی عجیب و غیرعادی است. مطمئن باشید شرلوک اگر دکتر واتسون را در کنارش نداشت، اینقدر برای خواننده جذاب نبود. برای اینکه تصویر او در نگاه خواننده یا بیننده اش آنقدر غیرعادی بود که کسی داستان را باور نمی کرد.

شرلوک زمانی دلنشین و باورپذیر شد که یکی مانند واتسون را در کنارش داشت. اینکه جایی شرلوک هم به ندانسته هایش اقرار کند یا مسئله ای از نگاه تیزبین اش دور بماند، جذابیت داستان را چند برابر کرده.»

شرلوک هلمز هم خودش این مسئله را باور داشت. او جایی به واتسون گفت که هیچ مسئله ای حل نمی شود مگر اینکه آن را با آدم دیگری در میان بگذاری: «به همه آدم ها نه؛ اما می توانید برای یک بار هم شده به یک نفر در زندگی اعتماد کنید و در سختی ها و بن بست ها از نیروی ذهن و فکر او استفاده کنید. این مسئله اصلا از قدرت شما چیزی کم نمی کند بلکه به شما قدرت بیشتری می بخشد.»


منابع:

کتاب چگونه مانند شرلوک هلمز فکر کنیم

مجله همشهری