من خودم را اگزیستانسیالیستِ بازارِ آزاد می‌دانم. به عنوانِ یک اگزیستانسیالیست، به آزادی و مسئولیتِ فردی معتقدم. به نظرم کارمان این است که خودمان را معرفی کنیم و برایش بسیار تلاش می‌کنیم. به قولِ تایلر داردن درفیلمِ  فایتکلاب: «ما با انتخاب‌های‌مان تعریف می‌شویم.» دلیلِ علاقه‌ی وافرِ من به فایت‌کلاب، تأکیدش بر انتخابِ آزادانه و اصیل بودن است. درواقع، درباره‌ی همین موضوع، مقاله‌ای با عنوانِ «فایت‌کلاب، تعریفِ خود، و ظرافتِ اعتبار» منتشر کرده‌ام.

عدم پذیرشِ مصرف‌گراییِ فایتکلاب با اگزیستانسیالیست بودنم، که از ما می‌خواهد خودمان را به عنوان افرادی اصیل تعریف کنیم و نگذاریم عواملِ خارجی، شخصیت‌مان را شکل دهند، درمی‌آمیزد. تایلر و جک پیش‌زمینه‌یِ مشابهی دارند (که دلیلِ خاصی دارد): آن‌ها نصیحتِ پدرانِ مرحوم‌شان را گوش کردند، به کالج رفتند و سپس شغلی برای خودشان پیدا کردند. آن‌ها اعضایِ «نسلی‌اند که در پمپ‌بنزین کار می‌کنند یا در رستوران پیش‌خدمت‌اند یا کارمندانی‌ با یقه‌ی سفیدند که مثل برده کار می‌کنند.»

تایلر از دنیایِ شرکتی جدا و به کارآفرینی تبدیل شده است که از کلینیکِ لیپوساکشن، چربی انسانی می‌دزدد و از بازیافت‌شان صابون‌هایی می‌سازد که قالبی بیست دلار می‌ارزند.  جک به خاطر شغل شرکتی‌اش مجبور است با هواپیما دورتادور کشور را بگردد تا خوردوهایِ ناایمن را شناسایی و به شرکت معرفی کند یا برای حل و فصل، کار را به دادگاه بکشاند. جک برای تصمیم‌گیری، فرمولِ نتیجه‌گرایِ خشکی را به کار می‌گیرد: «تعداد ماشین‌هایِ کارخانه را (الف) در نظر بگیر، و آن را در نرخِ احتمالِ شکست (ب) ضرب کن، و سپس نتیجه را در شانس موفقیت در دادگاه (پ) ضرب کن، (الف) ضرب در (ب) ضرب در (پ) می‌شود ایکس.»


شغلِ جک آن‌قدر حقوقِ خوبی داشت که او بتواند پوچیِ درونی‌اش را پشت علاقه به کاتالوگ‌‌های تغییر لوازم خانه و مبلمان پنهان کند. همان‌طور که توضیح می‌دهد: «در میان کاتالوگ‌ِ ایکیا می‌گردم و می‌خواهم بدانم کدام چیدمانِ میزِ شام، شخصیتِ من را بهتر تعریف می‌کند.» جک، پس از آتش گرفتن آپارتمانش، به خاطر از دست دادن وسایلش ماتم می‌گیرد و می‌گوید: «عاشق تک‌تکِ مبلمانِ آن خانه بودم؛ فقط مشتی وسیله نبود که نابود شد، این خود من بودم که نابود شدم!» تقصیر کیست که جک عاشق ایکیا شده بود؟ مقصر خود جک است، هیچ‌کس او را مجبور نکرده بود، نمی‌شود ایکیا یا هرکسِ دیگری را مقصر بدانیم.

تایلر داردن، به جک می‌فهماند و به او یاد می‌دهد که «به فرضِ اولیه‌یِ تمدن، به‌ویژه اهمیتِ مالکیتِ مادی، بهایی ندهد.» در واقع، بعداً معلوم می‌شود که تایلر، آپارتمانِ جک را آتش زده است، و بنابراین حق با جک است وقتی که می‌گوید: «همان آزادی‌خواهی که اموالم را نابود کرد، باعث شد تا الگویِ ادراکی‌ام را تغییر دهم.» تایلر در ملاقاتش با جک در بارِ لوز تاورن، قبل از اینکه بروند، به او توضیح می‌دهد که لحاف چیست: «یک روانداز است. فقط یک روانداز. حالا چرا کسانی مثل من و شما می‌دانیم که لحاف چیست؟ آیا برای بقای ‌ما، به معنای زندگی در جامعه‌ای شکارچی- گردآورنده، حیاتی‌ست؟ نه. پس ما چه هستیم؟» جک پاسخ می‌دهد: «مصرف‌کننده؟» تایلر در پاسخ می‌گوید: «درست است؛ ما مصرف‌کننده‌ایم. ما محصولاتِ جانبیِ وسواسی در سبک زندگی‌ایم.»

مشکل، مصرف‌گرایی‌ست؛ اشتیاق و میل به جدیدترین و آخرین محصولات و سرویس‌ها به منظورِ استنتاجِ ارزشِ خود و آشکار ساختنش برای دیگران. اما توصیفِ مردم به عنوانِ محصولاتِ جانبیِ مصرف‌گرایی، در شناساندنِ آزادی و مسئولیتِ فردی‌مان، شکست می‌خورد. شاید هنوز بخواهیم بدانیم که آیا نسبت به تمایلات‌مان مسئولیم یا نه؟ تا جایی که بتوانیم آن‌ها را مدیریت کنیم، پاسخ مثبت است. امکان دارد تمایلات، خارج از کنترلِ ارادی‌مان به‌وجودبیایند، اما به محض اینکه به‌وجودآمدند، می‌توانیم کنترل‌شان را در دست بگیریم؛ که اگر چنین کاری را انجام دهیم به‌تدریج کمتر طغیان می‌کنند. بله، محیط تا حدِ زیادی فراتر از کنترل‌ِ ماست، اما اینکه چطور تحت تأثیرِ واکنش‌های‌مان قرار بگیریم، به‌طور بالقوه‌ای تحت کنترل خودمان است. ما قربانیِ شرایطمان نیستیم. زندگی در یک فرهنگِ مصرفی، محکوم‌مان نمی‌کند که مصرف‌کنندگانی بی‌فکر، پر از حسادت و خشم نسبت به کسانی باشیم که بیشتر از ما دارند. کلید مشکلِ ارضایِ  تمایلات، نابودیِ شرکت‌ها نیست، بلکه کاهش خواسته‌‌هاست.

روشِ کاهشِ تمایلات و مقابله با مصرف‌گرایی، به جایِ زیاده‌روی در مصرف‌گرایی به‌خاطر چشم‌ و‌ هم‌چشمی، تمرینِ خودخواسته‌یِ سادگی‌ست؛ می‌توانیم اولویت‌ها و دارایی‌های‌مان را سبک‌تر کنیم. تایلر «تواناییِ رها کردنِ آنچه که حقیقتاً اهمیتی ندارد» را آموزش می‌دهد که شاملِ مینیمالیسم شدیدی‌ست، «زندگی در خانه‌ای مخروبه در قسمت زباله‌هایِ سمی شهر». پیامش به مردانِ فایت‌کلاب این است که: «تو شغلت، حسابِ پس‌اندازت در بانک، ماشینی که می‌رانی، پولِ داخلِ کیفت و یونیفورمِ لعنتی‌ات نیستی.» تا اینجا خوب پیش رفتیم. من نمی‌خواهم در چنین خانه‌یِ مخروبه‌ای زندگی کنم، اما جک می‌گوید: «در پایانِ اولین ماه، تلویزیون، گرما و یخچالِ کهنه برایم اهمیتی نداشت.» درواقع، جک سبک زندگیِ سابقش را کاملاً طرد می‌کند و توضیح می‌دهد: «برای تمام کسانی تأسف می‌خورم که در باشگاه‌ها تلاش می‌کنند تا آن‌طور به نظر برسند که کلوین کلاینو تامی هایلفیگرمی‌گویند باید باشند.»

حق با تایلر است وقتی به ما هشدار می‌دهد که دست‌کم به‌طورِ بالقوه، «چیزهایی که صاحبش هستی، در نهایت صاحبِ تو می‌شوند.» قطعاً همین اتفاق برایِ جک افتاد. و تایلر به‌درستی به هم‌نسلانش می‌گوید: «تبلیغات مجبورشان کرده است تا درگیرِ ماشین‌ و لباس‌ باشند، در مشاغلی مشغول باشند که ازشان متنفرند و بنابراین چیزهایِ به‌دردنخوری بخرند که به آنها نیاز ندارند.»

تبلیغات، قدرتمندند. فقط پپسی، استارباکس و کریسپی کریم را (از میان سایرِ شرکت‌ها) در نظر بگیرید که برای جای دادن محصولات‌شان در فایت‌کلاب هزینه کرده‌اند. آن‌ها با کمالِ میل شرط می‌بستند که نمایشِ محصولات‌شان بر پرده‌هایِ سینما، باعثِ افزایشِ فروش می‌شود؛ به احتمالِ زیاد درست می‌گفتند، حتی اگر پیامِ فیلم، ضدِمصرف‌گرایی بود و محصولات‌شان نقشی مخرب داشتند. جک به فکر فرو می‌رود: «وقتی اکتشافات فضاییِ عمیق افزایش پیدا می‌کنند، این شرکت‌ها هستند که روی همه‌ چیز اسم می‌گذارند. کره‌یِ درخشانِ آی‌بی‌‌ام، کهکشانِ فیلیپ موریس، سیاره‌یِ استارباکس.» اگر شرکت‌های بزرگ فرصت نام‌گذاری بر استادیوم‌ها و مسابقات ورزشی را دارند، چرا این اجازه را برای نام‌گذاری سیارات و کهکشان‌ها به آنها ندهیم؟

چاره چیست؟ نابود کردن شرکت‌هایی که چرندیات‌شان را به ما می‌فروشند و ما را بدهکار رها می‌کنند. این پاسخِ پروژه‌‌‌یِ می‌هیم است؛ بخشی از داستانی بزرگ است که به همین دلیل تمایلی به نقدش ندارم. ژان پل سارتر و تایلر داردن از این باشگاهِ اگزیستانسیالیستی هم ممکن است کاملاً موافق باشند. سارتر، به عنوان یک مارکسیست و حامیِ استالین و مائو، خشونت را ضروری می‌دانست، و با نظرِ تایلر موافق بود که اگر بخواهی املت درست کنی باید چندتایی تخم‌مرغ بشکنی.

تایلر به جک می‌گوید: «مانند بمبی که نزدیک است منفجر شود، بیرون از این پنجره‌ها، شاهدِ فروپاشیِ اقتصادی‌ هستیم، قدمی دیگر برای رسیدن به تعادلِ جهانی.» تایلر تصویری واضح از آینده‌ای ابتدایی و آنارشیست ارائه می‌دهد: «در دنیایی که من می‌شناسم، تو در جنگل‌هایِ دره‌‌ای مرطوب در اطرافِ خرابه‌هایِ راکفِلِرسنتر، در کمینِ گوزن می‌نشینی. لباس‌هایِ چرم می‌پوشی که تا آخر عمرت دوام دارند. از تاکِ تیریشه‌ای‌ که به اندازه‌یِ مچِ دست ضخامت دارد و به دورِ برجِ سیرز پیچیده است، بالا می‌روی. و چهره‌هایِ کوچکی را می‌بینی که غلات را می‌کوبند و طرحِ گوشتِ گوزن روی ماشین‌هایِ مشارکتیِ خالی در ویرانه‌هایِ یک بزرگراه می‌کشند.»

باید اقرار کنم که به آنارشیسمِ تایلر و دیدگاهِ بدوی نو جذب شدم، اما فقط به این دلیل که هنگام تماشایِ فیلم، با ابرانسان‌هایِ عضلانی هم‌ذات‌پنداری می‌کردم. در واقعیت، در به دام انداختنِ گوزن موفق نمی‌شوم. مهم‌تر از همه، این پاسخی ناپخته و بی‌فکر است؛ که به جای تقبلِ مسئولیتِ فردی، «انسان» را کنار می‌گذارد. و صادقانه بگویم که دنیایی را که بازار آزاد ارائه می‌دهد ترجیح می‌دهم، جایی که لزومی ندارد شکار کنم، چون گوشت با قیمت ارزان در قصابی موجود است.

برای منفجر کردنِ ساختمان‌ها و نابودیِ شرکت‌ها، به جایگزینِ بهتری نیاز داریم. اگزیستانسیالیستِ بازارِ آزادی خودم، با انکارِ اگزیستانسیالیستِ مارکسیستی، مسئولیت‌پذیری، را درونی می‌کند. اگزیستانسیالیستی که خود را تعریف می‌کند، بدون انکارِ الزامیِ بازارِ آزادی که آن را ممکن می‌سازد، می‌تواند فرهنگ مصرف‌کننده‌ی ناپخته‌ای را پیدا کند. تنها ترسِ بازارِ آزاد این است که نتوان به مردمی اعتماد کرد که برای خودشان فکر و عمل می‌کنند. شاید ارتباط برقرار کردن با فرهنگِ مصرفی دشوار باشد، اما این فقط نوعی چالش است که اگزیستانسیالیستِ بازارِ آزاد از فرصت‌ها برای تمرین مسئولیت و رشد از طریق چالش بهره ببرد. درواقع، سرمایه‌داری، صفی بزرگ از انتخاب‌ها و فرصت‌ها که منجر به تعریفِ خود می‌شوند، ارائه می‌دهد.

همچنین بازار آزاد فرصتی برای ایجادِ کارِ معنادار مهیا می‌کند. فعالیتِ کارآفرینی لزوماً ناپخته و بدبینانه، مانند فروشِ چربیِ کمرِ زنان به شکلِ صابون، نیست؛ بلکه می‌تواند شرافت‌مندانه و الهام‌بخش باشد. باید پیوستگی‌ای ذاتی میانِ اگزیستانسیالیست‌ها، هنرمندان و کارآفرینان وجود داشته باشد چراکه همگی در تولیداتِ خلاقانه‌شان، خطراتی را به جان می‌خرند. کارآفرینی اغلب به خاطر پیگیریِ سود، کار کثیفی به نظر می‌رسد، درحالی که هنرمند در خلق هنر برای هنر، شرافت‌مندانه جلوه می‌کند. اما هیچ کلیشه‌ای دقیق نیست. از نظر یک اگزیستانسیالیست، خودِ هدف و معنایِ زندگی می‌تواند در هنر و تجارت ساخته ‌شود و نمود پیدا کند.

شرکت‌ها، علایقِ خودشان را دارند و همیشه با علایقِ افراد هم‌راستا نیستند. خب پس تکلیف چیست؟ لزومی ندارد نابودشان کنیم. اینکه ممکن است فرهنگِ مصرفی با اهدافِ ایده‌‌آل و بلندمدتِ کسی در تناقض باشد، به خودِ فرد بستگی دارد که آن را تشخیص دهد و خواست‌ها و هزینه‌هایش را کنترل کند. آن صابونِ گرانی را که از چربی انسانی ساخته شده است،‌ نخر. برنامه‌یِ کارت اعتباری‌ای را که در پست دریافت کرده‌ای پاره کن. اگر نمی‌توانی از پسِ هزینه‌‌ی چیزی  بربیایی، نخرش. از مصرف‌گرایی خودداری کن. فردِ اگزیستانسیالیست آزاد است که جامعه‌یِ مصرف‌گرا را برای زندگی انتخاب کند، ولی مصرف‌گرا نباشد. همان‌طور که سارتر می‌گوید: «آزادی تنها در موقعیتوجود دارد» و «موقعیتی وجود ندارد که در آن یک فرد از دیگران آزادتر باشد.»

«اولین قانونِ پروژه‌یِ می‌هیم این است که سؤالی نپرسی.» ریشه‌یِ مشکل همین است. وقتی که تایلر داردن از بنیان‌گذارِ فایت‌کلاب به رهبر پروژه‌یِ می‌هیم، تغییر سِمت می‌دهد، از اینکه مردان به روشِ خودشان فکر کنند ممانعت می‌کند و به آن‌ها می‌گوید که از دستوراتش پیروی کنند. شاید او فکر خوبی در سرش داشته باشد، اما هیچ‌کسی، حتی رایزنیِ رهبرانِ عاقل هم نمی‌تواند تعیین کند که چه چیزی برای همه خوب است. بلکه فعالیتِ افراد به میل و اراده‌یِ خودشان، سبب نظمِ خودجوشی می‌شود که از هر چیز طراحی شده‌ای، برتر است.

تا وقتی ما تماشاگران ببینیم که پروژه‌یِ می‌هیم جدی‌ست، همچنان در وسوسه‌یِ این اندیشه‌ایم که مقرراتِ اقتصادیِ دولت، ضروری‌ست. این‌طور نیست. احتیاجی به محدود کردن بازارِ آزاد نداریم؛ به‌سادگی باید به مصرف‌کنندگانِ داناتری از بازار آزاد تبدیل شویم که هر چیز قشنگ و بی‌مصرفی را که بازار آزاد تولید می‌کند نخریم، بلکه در عوض در طلبِ کیفیتِ محصولاتی باشیم که با نیازهایِ اصلی‌مان مناسبت دارند. بازار آزاد راه حل است و نه مشکل.

با طرفداری کردن از بازار آزاد، از حرص و طمع طرفداری نمی‌کنم. طمع، خوب نیست. نباید احساس کنیم که به شکلی افراطی‌ مجبور به مصرفیم. تا حدی که می‌توانیم خودمان را مهار کنیم، بهتر است برای چیزهایی که ضروری نیستند هزینه نکنیم، و به موجب آن تولیدکنندگان را ترغیب کنیم تا به جای رقابت، آنچه را که ضروری‌ست، با قیمت پایین‌تر و کیفیتِ بالاتر تولید کنند. به‌ویژه باید از تله‌یِ انگشت‌نما بودنِ مصرف‌گرایی اجتناب کنیم. چشم ‌و‌ هم‌چشمی خوب نیست. شاید حمایت ما و اقتصاد گسترده‌تر، به نفعِ تولیدکننده به نظر برسد، اما چنین سودی فاقد بازدهیِ واقعی‌ست. آن‌ها تولیدکننده را نه به تولیدِ محصولاتی با کیفیتِ بهتر و مقرون‌به‌صرفه، بلکه به تولیدِ محصولاتی گران‌تر، خوش‌آیندتر و کمتر ضروری ترغیب می‌کنند؛ که در دراز مدت به درد هیچ کسی نمی‌خورد.

در آخر، باید بدانیم که بله، بازار آزاد آشغال‌هایِ فرهنگیِ بسیاری تولید می‌کند، ولی همچنین هنر والایی مثل فیلمِ فایتکلاب هم تولید می‌کند.


منبع:

فلسفیدن