انسان در جستجوی معنا، کتابی است که بر پایهی تجربیات فاجعهبار ویکتور فرانکل در اردوگاههای کار اجباری آشویتس نوشته شده است. ویکتور فرانکل در این دوران، پدر و مادر، همسر و برادرش را از دست داد. خواهر او تنها کسی بود که از این وضعیت نجات پیدا کرد. با وجود تمام سختیها، رنجی که میکشیدند، گرسنگی، سرما، بیرحمی و خشونتی که در اطرافشان موج میزد، اما او باز هم زندگی را شایسته و ارجمند میدید. در بخش دوم کتاب انسان در جستجوی معنا، او از خاطرات مراجعانش نوشته است. او با تجربیات گستردهای که در زمینهی کار و درمان بر اساس معنادرمانی به دست آورده است، متوجه این موضوع شد که برای هر فرد باید رسالت و وظیفهای وجود داشته باشد که بخواهد عمرش را صرف آن کند.
فرانکل اگزیستانسیالیست بود. او واژه «هستی نژندی» را در مورد اختلال عاطفی ابداع کرد و اختلال عاطفی را حاصل عدم توانایی فرد در یافتن معنا برای زندگی میدانست. بنابراین با توجه به تمام تجربیات زیستهی خودش و تمام آنچه که در مطبش آزموده بود، کتاب انسان در جستجوی معنا را نوشت.
اگر به دنبال معنایی برای زندگیتان میگردید، کتاب انسان در جستجوی معنا را بخوانید. اگر دوست دارید که از ناامیدی بیرون بیایید و میخواهید دربارهی معنادرمانی بدانید، کتاب انسان در جستجوی معنا، گزینهی خوبی برای شما است. شما می توانید با کلیک روی عکس زیر ترجمه فارسی این کتاب گرانبها را دانلود کنید.
متونی از اثر
- کسی که هدفی در آینده نمی دید، ناچار تسلیم واپس نگری میشد و اندیشه های گذشته را نشخوار می کرد که همین باعث سقوط او میشد.
- بیشتر مردان در اردوگاه کار اجباری معتقد بودند که فرصت های واقعی زندگی را از دست داده اند ولی با این حال در واقعیت از این فرصت ها و مبارزات هنوز هم وجود داشت. انسان می توانست در این تجارب نیز پیروز شود و زندگی را به پیروزی درونی سوق دهد، یا برعکس از مبارزه در گذرد و مانند اکثر زندانیان، زندگی نباتی را برگزیند.
- وقتی به معنای رنج پی بردیم، از کاهش دادن یا سبک کردن شکنجه های اردوگاه از راه نادیده گرفتن آنها، یا تصورات واهی و خوشبینی ساختگی سرباز می زدیم. در واقع رنج برای ما وظیفه ای شده بود که نمی خواستیم به آنها پشت کنیم. ما به فرصت های پنهانی رنج کشیدن برای کمال پی بردیم.
- انسان موجودی است آزاد که همیشه حق انتخاب دارد. انسان با واکنش خود را در برابر رنج ها و سختی های ناخواسته ولی پیش آمده و شرایط محیطی خود را انتخاب می کند و هیچ کس جز خود او یارای آن نیست که این حق را از او بازستاند.
- آنچه انسان را از پای در می آورد، رنج ها و سرنوشت نامطلوبشان نیست بلکه بی معنا شدن زندگی است که مصیبت بار است و معنا تنها در لذت و شادمانی و خوشی نیست بلکه در رنج و مرگ هم می توان معنایی یافت.
- بیچاره آنکس که می پنداشت زندگی دیگر برایش معنایی ندارد، نه هدفی داشت و نه انگیزه و مقصودی، چیزی او را به زندگی گره نمی زد و چون به اینجا می رسید دیگر کارش ساخته بود.
توصیه میکنم حتما این شاهکار را بخوانید. اثری بسیار زیبا که از حقیقت مشکلات روحی نسل حاضر پرده برمی دارد. به نظرم مشکلات روانی و روحی بشر ناشی از عقده های بچگی نیست(عقیده مکتب فروید و روانکاوی مدرن) بلکه ناشی از اینست که معنا و هدفی در زندگی نمی بینند. مشکل جامعه امروزی پوچ گرایی و نیهیلیسم است. معنی زندگی تنها خوشی و شاد بودن نیست (مکتب فروید) همانطور که میبینیم انسان هایی مرفه در اوج بی نیازی مادی و رفاه، دست به خودکشی میزنند. چیزی که به انسان توان حرکت می دهد معنا وهدف است. امیدوارم که انسان امروزی(که البته خودم هم جزوش هستم) هر چه زودتر به این مشکل آگاه شود و سریع اقدام به درمان آن کند. درمان و روش های مکتب های روانشناسی همچون فروید و یونگ را انکار نمی کنم ولی چیزی که به دلم می نشیند و فکر میکنم واقعیت است، اینست که مشکل اصلی و درمان اصلی همین معنای زندگی است. حتما توصیه میکنم که کتاب را بخوانید و خوب تجزیه و تحلیلش کنید و البته با بقیه به اشتراک بگذارید.
حکایت دو پرسش
در بازگشت از کلیسا، جک از دوستش ماکس می پرسد: «فکر میکنی میشود هنگام دعا کردن سیگار کشید؟»
ماکس جواب می دهد: «چرا از کشیش نمی پرسی؟»
جک نزد کشیش میرود و میپرسد: «جناب کشیش، می توانم وقتی که در حال دعا کردن هستم، سیگار بکشم؟»
کشیش پاسخ می دهد : «نه، پسرم، نمی شود این بی ادبی به مذهب است.»
جک نتیجه را برای دوستش ماکس بازگو می کند. ماکس می گوید: «تعجبی ندارد. تو سوال را درست مطرح نکردی. بگذار من بپرسم.»
ماکس نزد کشیش می رود و می پرسد: «آیا وقتی در حال سیگار کشیدن هستم، می توانم دعا کنم؟»
کشیش مشتاقانه جواب می دهد: «مطمئنا پسرم، مطمئنا !»
هنر انسان دانستن اطلاعات و کورکورانه تقلید کردن از آن اطلاعات نیست. هنر یک دانشمند یا فیلسوف گفتن کلمات قلمبه سلمبه نیست، بلکه پرسیدن سوال و «به طور صحیح» گفتن آن است.
بشر گرفتار در آب و نان و مکان و نیازهای مادی، با جریان تفکر و اندیشه آن کاری را خواهد کرد که مردم آتن با سقراط کردند. سقراط در کوچه و خیابان های شهر آتن، وقت و بی وقت برای این مردمان ایجاد پرسش و مسئله می کرد و آتش شک را بر اعتقادشان می بارید تا اگر ناخالصی در آن هست بسوزد و باقیمانده آن آبدیده تر از کوزه ی تردید بیرون آید. مردم آتن، تاب پرسش های او را نداشتند چون فکر کردن برایشان عذاب آور بود. در نتیجه به این بهانه که سقراط جوانان ما را فاسد میکند وی را محکوم به نوشیدن شوکران کردند. شوکران انتقام پرسش هایی بود که سقراط در کوچه و خیابان ها از آنها می کرد.
سقراط به خوبی میدانست آن چیزی که انسان ها را متحول می کند، کتاب های بزرگ نبوده و نیستند بلکه این جملات و پرسش ها هستند که جهان تفکر را متحول کرده اند. پس تا میتوانید سوال«درست» و «به طور صحیح» بپرسید و از پرسیدن در هر زمینه ای ترسی نداشته باشید.
جواب معمای کلاههای رنگی
تنها کسی که رنگ تمبر پیشانی آن قابل تعیین است C است. اگر تمبر C قرمز می بود در آن صورت B از راه استدلال می دانست که رنگ تمبر خودش قرمز نیست، یعنی با خودش می گفت که اگر تمبر من قرمز میبود، در آن صورت A با دیدن دو تمبر قرمز می فهمید که تمبر خودش قرمز نیست؛ اما A نمی داند که تمبرش قرمز نیست بنابراین تمبر من نمی تواند قرمز باشد.این ثابت می کند که اگر تمبر C قرمز میبود در آن صورت B میفهمید که تمبر خودش قرمز نیست. اما B نمیدانست که تمبرش قرمز نیست بنابراین تمبر C نمی تواند قرمز باشد.
با همین استدلال و تعویض رنگ قرمز با رنگ زرد ثابت میشود که تمبر C زرد هم نمیتواند باشد. بنابراین رنگ تمبر C بایستی سبز باشد.
جواب معمای استاد فراموشکار
استاد فراموشکار پس از بیان روایت خود میگوید که:
هنگامی که شرطبندی را پذیرفتم کاملا فراموش کرده بودم که دو تا از دانشجویانم که همیشه پهلوی هم می نشستند دوقلو بودند!
سعی کنید معما حل کنید برای اینکه ذهنتون باز بشه چراکه بهترین راه برای بهبود بخشیدن به ذهن و خلاقیت و منطق همین معماهاست و تو این معما هاست که میتونیم عملا منطق و طرز فکر خودمون رو بهبود بدیم.
معما به این قراره:
1. کلاههای رنگی
آقایان A و B و C هرسه در منطق مهارت کامل دارند. هریک میتواند کلیه نتیجه هایی را که از مقدماتی معین بدست می آید را بیدرنگ استخراج کند. همچنین هریک میداند که دو نفر دیگر نیز مانند خودش در منطق مهارت کامل دارند. به هریک از این آقایان 2 تمبر قرمز، 2 تمبر زرد و 3 تمبر سبز نشان میدهیم . پس از آن، چشمهای هر سه را می بندیم و به پیشانی هر کدام یک تمبر میچسبانیم. 4 تمبر باقیمانده را پنهان میکنیم. سپس چشمهای این سه نفر را باز میکنیم. از آقای A میپرسیم که آیا میتواند بگوید که تمبری که به پیشانی او چسبیده شده است چه رنگی را به طور قطع نخواهد داشت. او پاسخ منفی میدهد.
آیا بااستفاده از این اطلاعات می توان رنگ تمبری را که به پیشانی A و B و C چسبیده شده است استنتاج کرد؟
2.استاد فراموشکار
این داستان واقعیت دارد و از استاد دانشگاه پرینستون نقل شده:
گفته می شود که در یک گروه 23 نفری احتمال اینکه دستکم دو نفر در گروه باشند که روز تولدشان یکی باشد بیش از 50 درصد است.
روزی در دانشگاه پرینستون احتمالات مقدماتی تدریس میکردم. به دانشجویان توضیح می دادم که اگر به جای 23 نفر 30 نفر را در نظر بگیرند،احتمال یکسان بودن حداقل دو روز تولد فوقالعاده افزایش خواهد یافت، اما چون در این کلاس فقط 19 نفر وجود دارند، احتمال یکسان بودن دو روز تولد خیلی کمتر از 50 درصد است.
در این هنگام یکی از دانشجویانم دستش را بلند کرد و گفت : «من شرط می بندم که در این کلاس دستکم دونفر روز تولدشان یکسان است.» گفتم: «من نمیتوانم این شرطبندی را بپذیرم زیرا یقین دارم که برد با من است.» دانشجو پاسخ داد: «مهم نیست،درهرحال من شزط میبندم.» گفتم :«بسیار خوب» و فکر کردم که درس خوبی به این دانشجوی سمج خواهم داد. از ردیف اول شروع به پرسش روز تولد دانشجویان کردم. تقریبا به ردیفهای نیمه رسیده بودم که همگی از فراموشکاری من زدیم زیرخنده. البته دانشجویی که با آن همه اطمینان شرطبندی کرد و برنده شد روز تولد کسی، جز روز تولد خودش، را نمیدانست. آیا میتوانید حدس بزنید که چرا او آنقدر مطمئن بود؟
بعد از جنگ آمریکا با کره، ژنرال ویلیام مایر که بعدها به سمت روانکاو ارشد ارتش آمریکا منصوب شد، یکی از پیچیده ترین موارد تاریخ جنگ در جهان را مورد مطالعه قرار میداد.
حدود هزار نفر از نظامیان آمریکایی در کره، در اردوگاهی زندانی شده بودند که از استانداردهای بین المللی برخوردار بود.زندان با تعریف متعارف تقریباً محصور نبود. آب و غذا و امکانات به وفور یافت میشد. از هیچیک از تکنیکهای متداول شکنجه استفاده نمیشد. اما… بیشترین آمار مرگ زندانیان در این اردوگاه گزارش شده بود.زندانیان به مرگ طبیعی میمردند. امکانات فرار وجود داشت اما فرار نمیکردند. بسیاری از آنها شب میخوابیدند و صبح دیگر بیدار نمیشدند. آنهایی که مانده بودند احترام درجات نظامی را میان خود رعایت نمیکردند و عموماً با زندانبانان خود طرح دوستی میریختند.
دلیل این رویداد، سالها مورد مطالعه قرار گرفت و ویلیام مایر نتیجه تحقیقات خود را به این شرح ارائه کرد: در این اردوگاه، فقط نامه هایی که حاوی خبر های بد بودند به دست زندانیان رسیده میشد، نامه های مثبت و امیدبخش تحویل نمیشدند.هرروز از زندانیان میخواستند در مقابل جمع، خاطره یکی از مواردی که به دوستان خود خیانت کرده اند یا میتوانستند خدمتی بکنند و نکرده اند را تعریف کنند.هرکس که جاسوسی سایر زندانیان را میکرد، سیگار جایزه میگرفت. اما کسی که در موردش جاسوسی شده بود هیچ نوع تنبیهی نمیشد. همه به جاسوسی برای دریافت جایزه (که خطری هم برای دوستانشان نداشت) عادت کرده بودند.
تحقیقات نشان داد که این سه تکنیک در کنار هم، سربازان را به نقطه مرگ رسانده است.با دریافت خبرهای منتخب (فقط منفی) امید از بین میرفت.با جاسوسی، عزت نفس زندانیان تخریب میشد و خود را انسانی پست می یافتند.با تعریف خیانتها، اعتبار آنها نزد همگروهی ها از بین میرفت.و این هر سه برای پایان یافتن انگیزه زندگی، و مرگ های خاموش کافی بود.این سبک شکنجه، شکنجه خاموش نامیده میشود.
این وضعیت چقدر شبیه شرایط زندگی کنونی ماست؟ آیا میدانید امید، عزت نفس و اعتبار گروهی چقدر برای ما حیاتی هستند؟ ما بارها و بارها میشنویم که میگویند امید داشته باشید ، مثبت باشید… برای ما گاهی حتی مسخره است و سریع میگوییم در این شرایط امید؟ یک سوال از شما دارم، اگر بیماری جسمی داشته باشید دست از خودتان میکشید؟ یا برای بهبودی دارو مصرف میکنید، اگر خدایی نکرده دچار بیماری مثل ام اس باشید چه میکنید؟ میگویید چرا باید قرص مصرف کنم و این بیماری خوب شدنی نیست؟ البته که نه ما بسیاری از بیماران عزیز ام اسی را داریم که با وجود این بیماری زندگی میکنند و آن را کنترل میکنند، شرایط ما نیز در حال حاضر همین است، نمیتوان شرایط بد و سخت را انکار کرد اما در این شرایط نیاز به قرص امید داریم، پس خود را از خبرهای خوش محروم نکنید!
ما خیلی وقتها کارهایی که رواج دارد را انجام میدهیم مثلا دروغ میگوییم ، گران فروشی میکنیم، غیبت میکنیم و … و توجیهمان نیز این است که وقتی همه این کار را میکنند اگر ما نکنیم به جایی نمیرسیم، این کار عزت نفس شما را نابود میکند، یک انسان برای داشتن عزت نفس لازم است حتما چیزهایی داشته باشد که به آن افتخار کند و این افتخار اصلا ظاهری نیست و اگر با ناخودآگاه ما در تضاد باشد نه تنها عزت نفسمان را بالا نمیبرد که به شدت دچار تنش هم میکند و در ناخودآگاه همه ما باید و نبایدهایی وجود دارد مثل بد بودن دروغ، بد بودن ریاکاری و …. بنابراین هرچقدر هم خودتان را توجیه کنید ناخودآگاهتان عزت نفستان را پایین میکشد، پس کار خوب انجام دهید! نه برای کسی برای نجات زندگی خودتان!
حتی خبرگان یک رشته اگر تکرار های تعمقی را پشت گوش بیندازید، شاهد سیر نزولی در مهارت خود خواهند بود. اریکسون نتیجه ی باور نکردنی تحقیقی در این مورد را در اختیار من گذاشت. معمول چنین است که شما نصیحت های یک کارکشته ی رشته ی پزشکی که مویش را در این راه سفید کرده را بیشتر قبول دارید تا دکتری که تازه از دانشگاه برآمده شده است؛ اما مشخص شده که در برخی رشته های پزشکی، مهارت یک پزشک ربطی به دوران طولانی تر او ندارد. برای نمونه ، در مورد ماموگرافیست ها ، گذر سالها باعث می شود که تشخیص آنها کمتر و کمتر درست از آب درآید. چرا بدین گونه است؟
براساس یافته های اریکسون ، دلیل این امر اینست که برای بیشتر ماموگرافیست ها، کار پزشکی یک تکرار تعمقی نیست. دلیل اینست که ماموگرافیست ها ماه ها پس از تشخیص شان، پی به درست یا نادرست بودن آنها می برند. تازه اگر چنین اتفاقی بیفتد، بازهم به آنها کمکی نمی کند، چون جزئیات مربوط به آنها را فراموش کرده اند. به مین دلیلی نمی توانند از تشخیص های درست یا نادرستشان برای پیشرفت خودشان بهره ای ببرند.
یکی از رشته های پزشکی که این مورد در آن مصداق ندارد، رشته جراحی است. جراحان درست برعکس ماموگرافیست ها با گذشت زمان کارشان بهتر و بهتر می شود. براساس یافته های اریکسون، دلیل بروز چنین تفاوتی بین جراحان و ماموگرافیست ها اینست که نتیجه ی کار جراح بی درنگ پس از عمل مشخص می شود؛ بیمار یا بهتر می شود یا بدتر. به این ترتیب، جراح پیوسته دربرابر بازخورد کار خویش است. با بررسی این نتیجه ها او می تواند بفهمد که کدام بخش از کارشد به خوبی انجام شده و کدام بخش کار به خوبی انجام شده و کدام بخش کار اشکال داشته است و به این ترتیب، همیشه برای بهبود کارش تلاش کند.
این نتیجه ها درنهایت باعث تهیه ی یک راهکار برای تئوری خبرگان شد: اریکسون توصیه می کند ماموگرافیست ها مرتب موارد پیشین ماموگرافی را با نتیجه هایی که تاکنون مشخص شده، مورد مقایسه و ارزشیابی قرار دهند. به این ترتیب، آنها می توانند بازخوردی بی درنگ از کار خود داشته داشته باشند.
با چنین بازخوردهایی، متخصصان راه های جدیدی پیدا می کنند تا کارخود را هرچه بهتر ارائه کنند و به این ترتیب، باعث می شوند که حتی وضعیت ثابت قابل قبول برای دیگر افراد به سطحی بالاتر از پیش بهبود یابد.
از زمانی که انسان تا گردن در آب فرو رفت، از ترس خفگی یاد گرفت که شنا کند و از آن زمان تاکنون او شنا می کند. برخی شنا را تنها یک نوع فعالیت بدنی می دیدند و برخی تمام توان خود را سر این می گذاشتند تا ببینند چه اندازه سریع می توانند شنا کنند و هنوز هم هرساله رکورد های تازه ای در این زمینه بدست می آید. در این رشته هم آدم ها دارند روز به روز سریع تر می شوند. اریکسون می نویسد:«از اوایل قرن حاضر تاکنون، شناگران المپیک بیشتر کسانی بوده اند که حتی صلاحیت ورود به تیم های شنای دبیرستان های صاحب نام در این زمینه را بدست نیاورده اند و همین طور مدال طلای مسابقه های اصلی ماراتون المپیک، نصیب تازه کارهایی شده که تنها افتخارشان حضور در ماراتون بوستون بوده است».
این مورد نه تنها در ورزش، که در همه ی زمینه ها و رشته ها صدق می کند. فیلسوف قرن سیزدهم، «راجر بیکن» ادعا می کرد که «هیچ کس نمی تواند با روش هایی که تاکنون شناخته شده، در علوم ریاضی مهارت کسب کند مگر آنکه 40-30 سال از عمرش را صرف یادگیری آن کند». امروزه تمام آن ریاضی ای که تا زمان بیکن شناخته شده بود را در سال های مقدماتی دبیرستان آموزش می دهند. هیچ دلیلی وجود ندارد که فکر کنیم ورزشکارانی که در این دوره زندگی می کنند، از ورزشکارانی که در گذشته زندگی می کرده اند، استعداد ذاتی بیشتری دارند.
هیچ دلیلی وجود ندارد که باور داشته باشیم بهتر شدن کیفیت کفش ها یا مایوهای شنا، در حالی که واقعا تا اندازه ای تاثیر دارند،دلیل اصلی این همه پیشرفت های شگفت انگیز در زمینه ی ورزش بوده اند. چیزی که از آن زمان دگرگون شده است، اندازه و کیفیت آموزش هایی است که ورزشکار باید سختی های آن را به جان بخرد تا به سطح جهانی برسد.
این جریان نه تنها در مورد مسابقه هایی چون دو و شنا، که در مورد پرتاب نیزه، پاتیناژ و همه ی رشته های ورزشی دیگر نیز مصداق دارد. برای نمونه، حتی یک رشته ورزشی نمی توان یافت که در آن رکوردها به طور مداوم سقوط کرده باشد. اگر وضعیت ثابت قابل قبول، قاعده ی حاکم بر میدان های ورزشی بود، ما هیچگاه نمی توانستیم به این رکوردها دست یابیم.
چگونه است که ما سعی میکنیم که حتی از خودمان هم پیشی بگیریم؟ بخشی از پاسخ اریکسون به این پرسش این است که همه ی محدودیت هایی که ما برای خود قائل می شویم ، همان اندازه که سرچشمه ی روانی دارند، دارای سرچشمه ی درونی هم هستند. هنگامی که رکوردی به نظر شکستنی می آید، چندان زمانی طول نمی کشد تا کسی پیدا شود و آن را بشکند. برای مدتی طولانی، همه فکر می کردند کسی پیدا نمیشود که بتواند یک مایل را در زمان 4 دقیقه بدود. همه آن را مانند سرعت نور ، محدودیتی غیرقابل عبور می دانستند. روزی که دانشجوی 20 ساله ی رشته ی پزشکی در کشور انگلستان با نام «راجر بنیستر» در سال 1954 سرانجام توانست این رکورد را به 4 دقیقه برساند، خبر موفقیت او در صفحه ی نخست همه ی روزنامه های دنیا چاپ شد و تفسیرگران از آن به عنوان یکی از بزرگترین دستاوردهای تاریخ ورزش یاد کردند. اما این محدودیت بیشتر شبیه به یک سیل گیر بود چون با شکسته شدن آن، تنها در 6 هفته بعد، یک استرالیایی همین مسافت را در 1 ثانیه و 30 صدم ثانیه کمتر از رکورد بنیستر دوید و در مدت زمان چند سال ، دویدن یک مایل در مدت 4 دقیقه تبدیل به امری عادی شد. امروزه دیگر انتظار اینست که همه ی حرفه ای های مسابقه های دو در مسافت متوسط، بتوانند یک مایل را در عرض 4 دقیقه بدوند و رکورد جهانی در این رشته به 3 دقیقه و 43 ثانیه و 13 صدم ثانیه رسیده است.
منبع:
فن حافظه نوشته ی جاشوا فوئر